زندگی زیبا
درباره وبلاگ


مهگامه،متولد و ساکن در ارومیه، متولد 67،تحصیلات رشته روانشناسی در دانشگاه پیام نور ارومیه... دکتر نیستم... اما برایت 10دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم، تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست، اما دیوانگى قشنگ تر است... برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم، تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد.. به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى، یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست... دکتر نیستم، اما به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم که شاد باشى! خورشید،هر روز صبح،بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند! هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش. سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر. فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست! "مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

پيوندها
برترین ها
عکس ادم خورها(واقعی)
BEST MUSICS
کمربند لاغری
Love Is Life
فروشگاه اینتترنتی پرنیا
ردیاب خودرو
همسریابی
درگاه واسط

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گل مریم و آدرس mahgameh2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 144
بازدید کل : 242466
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



موضوعات
عکسستان
تصاویر فتوشاپی و ترکیبی و جالب
کوچولوهای نازنین و خوردنی!!!!!!!!!
عکسهای جالب و زیبا
تصاویر عاشقانه و زیبا
hollywood
bollywood
تصاویر جالب از شامپانزه!! دیدین کنین!!!
خطای دید
دنیای حیوونها
نقاشی های زیبا با مداد
کاریکاتور...
هنر قدم زدن یک دختر روی بـرف !
هنری متفاوت
خلاقیت با کتاب
ذهن خلاق
خلق چهره های بامزه با دست
مجسمه های مدادی
خلاقیت با لوازم بی مصرف
هنر خلاقیت با حوله حمام
بهترین پدر دنیا
مناظر طبیعی و دلگشا!!!!!
گریمهای دیدنی
عکس/ مسابقه ساخت مجسمه شنی ملکه انگلستان
تصاویر: مصرف مواد مخدر در ملا عام!
بازیگران و همسرانشون
لبخند...
چند دقیقه خنده!
طنز...
طنز:از من به شما نصیحت!
طنز:دانش خود را افزون کنید!...
چرا مردها نباید مشاور ازدواج باشند؟
ازدواجهای پیشنهادی برای آقایان(طنز)
خیانت؟
غلط نامه
راز و نیاز یک پدر...
همسر و گوشی همراه؟...
نامه مادر غضنفر...
پرسشنامه از آقایان متاهل
دقت کردین؟....
زن و قورباغه
استاد فلسفه
عمر انسان
درس کالبد شکافی
چطور می فهمی که در سال 2012 هستی؟
شیطان پرستی!
دانلود کنید! شیطان پرستی!
تصاویری از شیطان پرستان
پوششهای شیطان پرستان در ایران
نمادهای شیطان پرستی و فراماسونری
تاریخچه و فلسفه شیطان پرستی
نظر سنجیها...
متن های خواندنی و زیبا
زن جماعت رو چه به بیرون رفتن؟؟؟
هرچه خدا بخواهد
چند سخن از کوروش کبیر
به سلامتی...
برخی داستانهای جالب زندگی آلبرت انشتین...
یک نشنیدن ساده
زندگی بعدی به قلم وودی آلن
پائولو کوئلیو
نامه پيمان معادي(بازیگر نقش نادر در فيلم جدايي سيمين از نادر)
يادتون نمياد....
تلخ اما واقعی...آرزو؟
بچه های کارتون های سیاه و سفید
بیوگرافی
اشک زن
هیچ زنی کور نیست!...
معایب و فواید دختر بودن
شکل رفتن آدما....
بابا سلام.ترو خدا بیدارشو....میخوام باهات حرف بزنیم؟
وصیت نامه
بزرگترین درد، مرگ نیست!
علم بهتر است یا ثروت؟
ثروتمندتر از بیل گیتس
من کی هستم؟...
راز گل شقایق...
خلقت زن
این است معنی مادر!!!
... اینجا مستراح است!!!!!!!!!!.....
کاش کودک بودم...
روز بارانی
داستانهایی زیبا از زندگی فلاسفه و بزرگان علم و هنر و ادب جهان
نامه ای به همسرم....
زندگی بهتری خواهیم داشت اگر،...؟؟؟؟؟
شهر هرت
مردم چه میگویند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخند!!
نخند!!
وصیت کوروش کبیر در زمان مرگش
دکتر علی شریعتی....
نمیدونم اينها رو شنيده يا خوندین یا نه ولی منی که خوندم، اگه هر روز هم بخونم بازم خسته نمیشم....
فرشته زمینی....
موفقیت! محبوبیت! راههای خوشبختی
گلشیفته فراهانی در مورد جدایی از همسرش می گوید
تفاوت مدیـران در اونـور دنیا و اینـور دنیا !
گزیده سخنان کوروش کبیر....
گزیده سخنان زرتشت...
دیوار
دوست معلول من...
از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم
پاسخ زیبای زن ایرانی به دخترش: چرا مرا به دنیا آوردی؟
فاحشه مغزی یا تنی؟
10 دلیل خلقت زن
جملات کوتاه و خواندنی و زیبا
درد دل پدر پیر با پسر
دوست واقعی و دوست معمولی؟
اونایی که در ایران موندن و اونایی که رفتن؟....
فرق امروز و دیروز
این مملکته؟؟؟
لذت بخش ترین چیزها از دید چارلی چاپلین
وقتی نفهم ها به کارهای بزرگ گمارده شوند!!!
پادشاه و گدا
دیوار کوتاه
چند توصیه ساده
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!
"سیاست چیه؟".... حتما بخونین!!!
فرق عشق و ازدواج؟
نیمکتها را بد چیده اند
نامه یک هموطن افغانی
امتحان کنین دوستای خوبم...
بیاین دوستان خوبم به این آدرس! خواهشا بیاین!! و انسانیت و مروت خودتون رو بسنجین!
خبر خوب یا بد؟؟
تصویر جادوئی
معما!
خدایا ما نمیبینیم! تو چطور؟؟
داستانهای پائولو کوئلیو
میز غذا
تغییر دنیا...
داستانهایی از دکتر حسابی
داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”
آزمایشگاه غرب وحشی
کریسمس

نويسندگان
مهگامه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 

گلشیفته فراهانی بازیگر مشهور سینمای ایران که اکنون شهرتش را مدیون بازی در دو فیلم ضد ایرانی است در گفتگو با هفته نامه آلمانی اشپیگل گفته که دو سال است که از همسرش جدا شده است.

 

در گفتگوی این بازیگر زن مشهور با امیر اصلانی خبرنگار اشپیگل، گلشیفته ادعا کرده است که یک مقام وزارت اطلاعات به او صراحتا گفته اهمیتی ندارد که هنرمندی مثل او در ایران بماند و به او اتهام زده اند که مادرش بهایی است!

فراهانی به هفته نامه آلمانی می گوید اصلا سیاسی نیست و والدین و خواهرش برای دیدن او دائم در خط تهران – پاریس در رفت و آمد هستند، و دلیل اینکه کسی انها را اذیت نمی کند این است که او فقط به هنر مشغول است.

گلشیفته فراهانی در مورد جدایی از همسرش می گوید

خبرنگار هفته نامه آلمانی سپس درباره جدایی گلشیفته از همسرش می پرسد. او می گوید: زمانی که من ایران را ترک کردم با همسرم بودم و حتی دو سال نیز با هم در خارج از ایران زندگی کردیم اما حالا دیگر از هم جدا شده ایم.

و البته توضیح بیشتری درباره چرایی این جدایی نمی دهد.

خبرنگار مجله آلمانی برای اینکه مصاحبه اش را با یک فضای عاطفی به پایان ببرد درباره مردی می پرسد که در فیلم “خورش آلو با مرغ”، از فرط عشق جان می دهد. گلشیفته نیز از فرصت استفاده می کند و مردم ایران عاشقان بی نظیری در دنیا معرفی می کند که همه چیزشان را در راه عشق می دهند.

 

 
  منبع : سیمرغ

 

 
اونور دنیا : موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده می‌شود.
اینور دنیا : موفقیت مدیر سنجیده نمی‌شود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است.

اونور دنیا :
مدیران بعضی وقت ها استعفا می‌دهند.
اینور دنیا : عشق به خدمت مانع از استعفا می‌شود.

اونور دنیا :
افراد از مشاغل پایین شروع می‌کنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند.
اینور دنیا : افراد مادرزادی مدیر هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت بزرگترین‌های کشور است.

اونور دنیا :
برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر می‌گردند.
اینور دنیا : برای یک فرد، دنبال پست مدیریت می‌گردند و در صورت لزوم این پست ساخته می‌شود.

اونور دنیا :
یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود.
اینور دنیا : یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالیکه مدیرش سه بار عوض شده.

اونور دنیا :
اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مدیریت می‌کنند.
اینور دنیا : اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده‌ای نکنند، او را مشاور مدیریت می‌کنند.

اونور دنیا :
اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی می‌کند و حتی ممکن است محاکمه شود.
اینور دنیا : اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر می‌شود و پست مدیریت جدید می‌گیرد.

اونور دنیا :
مدیران به صورت مستقل استخدام و برکنار می‌شوند، ولی به صورت گروهی و هماهنگ کار می‌کنند.
اینور دنیا : مدیران به صورت مستقل و غیرهماهنگ کارمی‌کنند، ولی به صورت گروهی استخدام و برکنار می‌شوند.

اونور دنیا :
برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی می‌دهند و با برخی مصاحبه می‌کنند.
اینور دنیا : برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن می‌کنند.

اونور دنیا :
زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است.
اینور دنیا : مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را می‌گیرند.

اونور دنیا :
همه می‌دانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است.
اینور دنیا : مدیران انسان‌های ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد.

اونور دنیا :
برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است.
اینور دنیا : برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت می‌کند.

اونور دنیا :
مدیر فعال‌ترین فرد سازمان است با مشغله فراوان.
اینور دنیا : مدیر کم کارترین فرد سازمان است با مشاغل فراوان.

تجـارب گرانبـها از کار در سیستـم دولتـی

یكی از دوستان ما 13 تجربه ناب برای موفق شدن در سازمانهای دولتی در ایران رو كشف كرده. در صورتی كه كارمند دولت هستید حتما از این تجربیات استفاده كنید:

1. در یك سیستم دولتی؛ سعی كنید "لال بودن" را تمرین كنید! این تمرین در میزان عزیز بودن شما بسیار موثر است.

2.
در یك سیستم دولتی؛ هیچگاه كارمندان را با یكدیگر مقایسه نكنید؛ چون قطعا شاهد تبعیض خواهید بود.

3.
در یك سیستم دولتی؛ اگر مدیرتان 3 یا 4 ایراد دارد انتظار رفتنش را نكشید، چون قطعا نفر بعدی او 43 ایراد دارد!

4.
در یك سیستم دولتی؛ می توانید با كارهای كم و كوچك، محبوبیت فراوانی به دست آورید؛ فقط كافی است "زبان" خود را تقویت كنید!

5.
در یك سیستم دولتی؛ ممكن است كه هر چه بیشتر كار كنید، بیشتر خوار و خفیف باشید.

6.
در یك سیستم دولتی؛ با اشكالات سازمانتان بسازید و هرگز آنها را با مدیرتان در میان نگذارید؛ درغیر اینصورت یك مشكل دیگر به سازمان اضافه می شود. آن مشكل، شما هستید!

7.
در یك سیستم دولتی؛ اشتباهات یك مدیر را هیچگاه به مدیر دیگر نگویید؛ در غیر اینصورت بجای یك مدیر، دو مدیر در مقابل شما موضع گیری خواهند كرد.

8.
در یك سیستم دولتی؛ با انجام كارهای مختلف و فعالیتهای به موقع، نظم شما تشخیص داده نمی شود؛ بلكه برای اینكار راههای ساده تری هم هست. مثلا فقط كافیست همیشه میز كارتان را منظم نگه دارید!

9.
در یك سیستم دولتی؛ اضافه بر كارهای معمول كار اضافه ای انجام ندهید؛ در غیر اینصورت انتظار پاداش بیشتری نیز نداشته باشید.

10.
در یك سیستم دولتی؛ همیشه حرفها و (فرمایشات) مدیرتان را تایید كنید، حتی اگر از نظر او "ماست، سیاه باشد!"

11.
در یك سیستم دولتی؛ تنها كاری كه واجب است سریع انجام دهید، كاری است كه مدیر شما شخصا از شما خواسته است.

12.
در یك سیستم دولتی؛ تنها انگیزه ای كه می تواند شما را وادار به كار كند "كسب روزی حلال" است.

13.
در یك سیستم دولتی؛ آسه برو، آسه بیا، كه گربه شاخت نزنه؛ مگر اینكه با گربه نسبتی داشته باشید.
 

 

 

دوستهای خوبم، همینطور که میبینین، تعدادی از این جمله ها، مشخص نیست از چه حکیمیه. من تا جائی که میتونستم، نوشتم ولی بقیه ش مونده. هرکدوم رو که منبعش رو میدونستید، کافیه پیامش رو بذارید تا اصلاحشون کنم. مرسی عزیزان.............

در ضمن ادامه این چند مورد در ادمه مطلب هست! اصلا از دست ندین! چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیره ولی ارزش داره! شاید زندگیتون و دیدگاههاتون رو عوض کرد... شاید شما رو یه قدم بیشتر به خوشبختی نزدیک کرد!!... دوستتون دارم!

 

اگر کسی بر تو لبخند نمیزند، دلیل را در لبهای فروبسته خود جستجو کن!!                  "دیل کارنگی"
اگه زندگی بخواد به صد دلیل شمارا بگریاند شما هزار جور براش بخندید!!!                               "چارلی چاپلین"
خوشبختی در میان خانه شماست!! بیهوده آن را در باغ همسایه میجوئید!!                     "مارک اورل"
تدبیر همیشه بر شمشیر غالب است! غمی نیست اگر شمشیر نداری!                                "ناپلئون"
افتخار در خشک کردن قطره اشک است؛ نه در جاری کردن سیل خون!!                            "بایرون"
وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که میتوان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی ها را تکرار کرد؟؟؟  "برتراند راسل"
این جهان، جهان "تغییر" است؛ نه "تقدیر"                                                         "تولستوی"
عده ای دائم غر میزنند که: "گلها خار دارند!" ولی باید شاد بود که: "خارها گل دارند!!"   "آلفونس کار"
هرگز امید کسی را از او نگیرید! شاید این تنها چیزیست که او دارد!!!                       "ویکتور هوگو"
انسان برای پیروزی آفریده شده.او را میتوان نابود کرد لیک نمیتوان شکست داد!    "ارنست همینگوی"
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که: "خداوند هنوز از انسان ناامید نیست!!!"                   "تاگور"


ادامه مطلب ...
 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

 می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....

 برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی .......

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........

 او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........

 و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....

 و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ....... 
 
                                    دکتر علی شریعتی »
 
شنبه 29 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه,کتاب لیاقت عشق,داستان,جالب, :: 1:11 :: نويسنده : مهگامه
 
 تدبیر خداوند
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت.
پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه  مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم. مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد! زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم! سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید! مرد سرش را برگرداند و گفت:نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!! خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای! زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
 
شاید برای امروز
 
 شیوانا همراه شاگردان از جاده‌ای کنار رودخانه عبور می‌کردند. به خاطر باران شدید چند روز قبل جریان آب رودخانه بسیار شدید بود و کمترین بی‌احتیاطی می‌توانست باعث لغزیدن عابران و افتادن آنها داخل آب شود. در حین قدم زدن یکی از شاگردان جدید شیوانا که تازه به مدرسه آمده بود گفت: "من قبلا نزد استاد بزرگی در دهکده‌ای دوردست درس می‌گرفتم. او می‌گفت ما آدم‌ها هر کدام ماموریتی داریم و دلیل این‌که تا الان زنده‌ایم این است که هنوز آن ماموریتی را که به خاطرش اجازه حیات یافته‌ایم، انجام نداده‌ایم."
شیوانا با لبخند گفت: "آن استاد به شما نگفت چگونه بفهمیم ماموریت ما در زندگی چیست؟"
شاگرد جدید پاسخ داد: "استاد گفت وقتش که برسد خودمان می‌فهمیم و بعد از آن دیگر بودنمان در این دنیا ضرورتی ندارد و از آن به بعد است که دیگر زندگی ما را نمی‌خواهد!" چند دقیقه در سکوت گذشت. در این هنگام یکی از عابران که کودکی نحیف بود بیش از حد به لبه رودخانه نزدیک شد و به خاطر لیز بودن زمین سر خورد و داخل آب خروشان رودخانه افتاد. و با زحمت خودش را به سنگی بزرگ وسط آب چسباند. اما جریان آب بسیار شدید بود و آن کودک نمی‌توانست زیاد طاقت بیاورد. مادر کودک شروع به فریاد کرد و از عابران کمک خواست اما به خاطر جریان شدید رودخانه هیچ‌کس جرات نمی‌کرد به آن کودک کمک کند. شاگرد تازه‌وارد با صدایی لرزان گفت: "هیچ فایده‌ای ندارد، زمان مرگ این کودک فرارسیده و از هیچ‌کس کاری ساخته نیست."در این لحظه شیوانا بلافاصله طنابی را از داخل کوله‌پشتی درآورد و به کمر خود بست و سر دیگر طناب را به دست شاگردان داد تا او را نگه دارند و خودش با عجله به داخل آب رودخانه شیرجه زد و شناکنان خود را به کودک رساند و طناب را به کمر او بست. 
با زحمت زیاد شاگردان توانستند شیوانا و کودک را از آب نجات دهند. وقتی هر دو سالم و سلامت به ساحل رودخانه رسیدند. شاگرد تازه‌وارد باتعجب از شیوانا پرسید: "شما با این سن و سال چرا جان خود را به خطر انداختید؟ با این سیلاب وحشتناک هر لحظه امکان داشت جان خود را از دست بدهید؟" شیوانا تبسمی کرد و گفت: "گفتم شاید ماموریتی که به خاطر آن تا الان زنده مانده‌ام نجات همین کودک باشد. برای همین درنگ نکردم و سر وقت ماموریتی که به خاطرش این همه زندگی کرده‌ام رفتم. اما الان که نجات یافتیم فهمیدم که..." در این لحظه شیوانا ساکت شد و به سطح رودخانه خیره ماند. شاگرد تازه‌ وارد با کنجکاوی پرسید: "چه چیزی را فهمیدید؟" شیوانا با لبخند گفت: "فهمیدم که ماموریت من باید چیز دیگری همین دور و برها باشد! به تو هم پیشنهاد می‌کنم به جای جست‌وجوی ذهنی ماموریت زندگی‌ات، در همین الان‌های زندگی خودت به دنبال انجام یک کار به‌دردبخور باشی. در این صورت وقتی عمرت به پایان می‌رسد می‌فهمی که هزاران ماموریت ارزشمند را به انجام رسانده‌ای و کاینات هر بار به تو یک فرصت جدید برای ماموریت بعدی داده است."
 
پیام خدا : به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد
 
 روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را ، زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم: بلی. فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند. خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.

فرشته ی کوچک

دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.» در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!»

و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!»
مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود.......!! فرشته ای کوچک و زیبا.........!!

 
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟ ‘ یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: ‘ اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. ‘ او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. ۵ سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود! ‘ در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد : ‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. ‘و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
 
شکر گذار خدا باشیم
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد، روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده. چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!! دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!! ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. .. پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند... از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
 
گنجشک و خدا
 روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد. " و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست! "
گنجشك گفت : " لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم،‌ كجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی. " گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد...!
 
 خدمتکار
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟ 
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...
 
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
 
هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!
 
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.» روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »
 
 
و...این داستانهای کوتاه رو هم از کتاب "لیاقت عشق" براتون میذارم. اگه خوندین، بازم بخونین و اگه نخوندین هم اصلا اصلا از دست ندین!!!!!!!!!!!!!!! 
  
 ایمان
 
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت.او چیزهائی را که در مورد خداوند و مذهب میشنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت....
 
  پنجره
در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد....
 
دیوار 
مادر خسته از خرید برگشت. و به زحمت زنبیل سنگین را به خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود،‌ جلو دوید و گفت: "مامان! مامان! وقتی من در حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد،‌ تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کردید، نقاشی کرد!"....
 
من با خدا غذا خوردم 
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند. او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد. و بی آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید...
 
سکه
 
در خلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت.ولی سربازان دودل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد. سکه ای از جیب خود بیرون آورد...
 
 
خانه
 
یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که میخواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد.و در کنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند.
کارفرما از اینکه کارگر خویش را از دست می اد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت.کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد باز نشسته شود.....
 
کفشهای طلائی
 
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.من هم به فروشگاهی رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم در صف صندوق ایستاده بودم....
جلوی من دو بچه کوچک، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
 
قلب ماسه ای
 
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هرچه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!....
 
مرواریدهای زیبا
ماری کوچولو، دخترک 5 ساله زیبائی بود با چشمانی روشن. یک روز که با مادرش برای خرید به بازار رفته بود، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیکی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادرش گفت که اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند آن رو برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید...
 
سنگتراش
 
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد مانند بازرگان باشد...
 
شمع فرشته
 
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر 3 ساله اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد. هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد. ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد....
 
پول
یک سخنران معروف در مجلسی که 200 نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس 20 دلاری از جیبش بیرون آورد. و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت....
 
انعکاس زندگی 
 
پسر و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی!!
صدائی از دوردست آمد: آآی ی!!...
 
راز زندگی
در افسانه ها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت...
 
بانک زمان
 
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید، چون آخر وقت، حساب خود به خود خالی میشود.
در این صورت شما چه خواهید کرد؟....
 
دسته گل
روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که...
 
تصمیم مهم
 
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت میکرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و...
 
خانم نظافتچی
 
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سؤال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سؤالات به راحتی جواب میدادم تا....
 
جای پا
 
شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید. او دیدکه در عالم رؤیا پابه پای خداوند روی ماسه های ساحل قدم میزند و در همان حال در آسمان بالای سرش، خاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگیش شده بود، ناگهان متوجه شد که...
 
جعبه خالی
 
در شهری دور افتاده خانواده ای فقیر زندگی میکردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله اش مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلائی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود.چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد....
 
تزریق خون
 
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار میکردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش، انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت...
 
 استعفاء
 
بدین وسیله من رسما از بزرگسالی استعفاء میدهم و مسئولیتهای یک کودک 8 ساله را قبول میکنم.
میخواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم آنجا یک رستوران 5 ستاره است.
میخواهم.....
 
 نشان لیاقت عشق
 
فرمانروائی که میکوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد.با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد....
 
سم
 
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت. ولی هرگز نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود، رفت و ...
 
گربه در معبد
در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استادی بود که اندیشه های نوینی را درس میداد.در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا میکرد و حواس شاگردان را پرت میکرد....
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:نخند!,زیبا,نکته,خواندنی,جالب, :: 23:53 :: نويسنده : مهگامه

 

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب، نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری، نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند، نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده، نخند!

به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند، به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد، به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی ...

نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.

آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند، بار می برند، بی خوابی می کشند، کهنه می پوشند، جار می زنند، سرما و گرما را تحمل می کنند، و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده ... نخند دوست من!

هرگز به آدم ها نخند. خدا به این جسارت تو نمی خندد؛ اخم می کند ... به پوزخند آدمی به آدمی دیگر !

و

سلامتی اون بابایی که دختر کوچولوش زنگ زد بهش گفت:

بابا داری میای خونه شیرینی میخری؟؟؟

جیبشو نگاه کرد و دید نمیتونه!!

ماشینشو زد کنار خیابون

پیاده شد آروم و با خجالت گفت: آزااااااادی... آزااااادی... 2 نفر...

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:تاریخ,کوروش کبیر,هخامنشی,وصیت کوروش,هخامنش, :: 23:52 :: نويسنده : مهگامه

دوستان من. اکنون به پایان زندگی نزدیک گشته‌ام. من آن‌را با نشانه‌های آشکار دریافته‌ام. وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید. کام من این است که این احساس در و رفتار شما مشهود باشد. زیرا من هنگام کودکی، جوانی و پیری بخت یار بوده‌ام همیشه نیروی من افزون گشته است. آنچنانکه هم امروز نیز احساس نمیکنم که از هنگام جوانی ناتوان تر شده ام.
من دوستان را به خاطر نیکوییهای خود خوشبخت و دشمنانم را فرمانبردار دیده‌ام.
زادگاه من قطعه کوچکی از آسیا بود. من آن‌را اکنون با افتخار و بلندپایه باز میگذارم. در این هنگام که به دنیای دیگر میگذرم، شما و میهنم را خوشبخت میبینم و از اینرو میل دارم که آیندگان نیز مرا مردی خوشبخت بدانند.
فرزندانم! من شما را از کودکی چنان تربیت کرده‌ام که پیران را آزرم (شرم)دارید و کوشش کنید تا جوانتران نیز از شما آزرم بدارند.
تو کمبوجیه، مپندار که عصای زرین سلطنتی، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت، دوستان صمیمی برای عصای مطمئن‌تری هستند.
هرکس باید برای خویشتن، دوستان یکدل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به‌دست نتوان آورد.
به‌نام و نیاکان درگذشته، ای فرزندان اگر میخواهید مرا شاد کنید نسبت به هم آزرم بدارید.
پیکر بیجان مرا هنگامی که دیگر در این دنیا نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاک بازدهید. چه بهتر از اینکه انسان به خاک که اینهمه چیزهای نغز و زیبا میپرورد آمیخته شود.
من همواره را دوست داشته‌ام و اکنون نیز شادمان خواهم بود که با خاکی که به مردمان نعمت میبخشد آمیخته شوم.
اکنون احساس میکنم جان از پیکرم میگسلد… اگر از میان شما کسی میخواهد دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد. تا هنوز جان دارم نزدیک شود و هنگامیکه روی خود را پوشانده‌ام از شما خواستارم که پیکرم را کسی نبیند حتی شما فرزندانم.
از تمام پارسیان و متحدان بخواهید تا بر من حاضر شوند و مرا از اینکه دیگر از هیچگونه بدی رنج نخواهم برد، درود فرستند.
به آخرین اندرز من گوش فرا دارید اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید. به دوستان خود نیکی ورزید.
بدرود دوستان و فرزندان

 

استاد بزرگوار،دکتر علی شریعتی

هی با خود فکر می کنم چگونه است که ما در این سر دنیا  عرق می ریزیم وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق می خورند و وضعشان آن است !

نمی دانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن !
 
من رقص دخترکان  هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم زیرا که انها از روی عشق میرقصند و پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند.
امروز گرسنگی فکر، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است.
به من بگو، نگو: نمی گویم؛
اما نگو نفهم، که من نمی توانم نفهمم؛
من می فهمم!!!
در بی کرانه زندگی دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمان که می بینم  و می دانم که نیست و
خدا که نمی بینم و می دانم که هست.
زنی که زیبایی اندیشه پیدا کرده باشد زیبایی بدنش را نشان نمی دهد.
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر، از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم، سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او هر روز پی در پی، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را بیدار سازد
بدینسان بشکند دائم
سکوت مرگبارم را....
زن عشق می کارد و کینه درو می کند...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر...
و هر روز او متولد می شود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و می میرد...
و قرن هاست که او عشق می کارد و گندم درو می کند چرا که در چین و شیار های صورت مردش به جای گذشت زمان، جوانی برباد رفته اش را می بیند و این ها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...
و این، رنج است.
 اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ، او جانشین همه نداشتن هاست ...
 عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی ... 
 
اگر مثل گاو گنده باشی ، میدوشنت ، اگر مثل خر قوی باشی ، بارت می كنند ، اگر مثل اسب دونده باشی ، سوارت می شوند... فقط از فهمیدن تو می ترسند !
آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند ، تو به دنبال نگاه زیبا باش !
هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود هر لحظه دردی سر بر می‏دارد و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است ؟
« کلاس پنجم( دبیرستان ) که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم ، که از همه تهوع آور بود ، اینکه در آن سن و سال ، زن داشت !
 
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم !
 
هر كس آنچنان می میرد كه زندگی می كند
خدایا!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.

خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.

خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.

خدایا!
به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !

خدایا!
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:شهر هرت,دنیا,روزگار,دل شکسته, :: 23:31 :: نويسنده : مهگامه

 

تا به حال اصطلاح شهر هرت رو زیاد شنیدید اما از خودتون پرسیدید
واقعا شهر هرت کجاست؟
- شهر هرت جايي است که رنگهاي رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب.
- شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگر رو مي شناسن.
 
- شهر هرت جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند..
- شهر هرت جايي است که درختها علل اصلي ترافيک اند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند.
- شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.
- شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند.
- شهر هرت جايي است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط مي توان براي مردم مصيبت ديده، چند چادر برپا کرد.
- شهر هرت جايي است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.
- شهر هرت جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسيشونو در بيارن.
- شهر هرت جاييه که نصف مردمش زير خط فقرن اما سريال هاي تلويزيوني رو توي کاخها مي سازن.
- شهر هرت جايي است که گريه محترم و خنده محکومه.
- شهر هرت جايي است که وطن هرگز مفهومي نداره و باعث ننگه پس ميرويم ترکيه و دوبي و اروپا و آمريکا و ........ را آباد ميکنيم..
- شهر هرت جايي است که هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي.
- شهر هرت جايي است که وقتي مي ري مدرسه کيفتو مي گردن مبادا آينه داشته باشي.
- شهر هرت جايي است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.
- شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه ....
- شهر هرت جايي است که وقتي از دختر مي پرسن مي خواي با اين آقا زندگي کني مي گه: نمي دونم هر چي بابام بگه.
- شهر هرت جايي است که وقتي مي خواي ازدواج کني 500 نفر رو دعوت مي کني و شام ميدي تا برن و از بدي و زشتي و نفهمي و بي کلاسي تو کلي حرف بزنن..
- شهر هرت جايي است كه مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده...
- شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور.
- شهر هرت جایی است که در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر میفروشند.
- شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند.
شهر هرت جايي است كه ...........
خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:تصویر جادوئی,عجیب,جالب, :: 23:31 :: نويسنده : مهگامه

مدت تقریبی 30 ثانیه بدون اینکه پلک بزنید بر روی ستاره قرمز رنگ روی بینی عکس خیره شوید ...  

سپس روی یک دیوار یا کاغذ سفید نگاه کنید و مرتب پلک بزنید.

نتیجه خیلی جالبی بدست خواهید آورد!

حتما امتحان کنید ...

 یک تصویر جالب

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:مردم چه میگویند؟,زندگی,حرف مردم, :: 23:23 :: نويسنده : مهگامه

 

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ... فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

مردم... برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند...

.....

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند...

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:معما,تست هوش,علت مرگ,کاراگاه, :: 23:21 :: نويسنده : مهگامه

علت مرگ

 روزی روزگاری در خانواده ای دختر و مادری شاد و خوش بخت زندگی می کردند و بسیار به یکدیگر عشق می ورزیدند تا اینکه ناگهان در شبی سرد و تاریک و در میان صدای رعد وبرق و بارش شدید باران تلفن خانه به صدا درآمد.
 

دختر جوان شتابان به سوی تلفن رفت و آن را برداشت صدایی لرزان با حالتی غمگین در حال گریه بود دختر گفت: الو...بفرمایید....

صدا به آهستگی گفت منم دایی دیوید و باز شروع کرد به گریه کردن. الیزابت که حالا حسابی ترسیده بود گفت: دایی جون، تو رو خدا حرف بزندید، چی شده؟

دایی دیوید ادامه داد: دخترم خودت رو خیلی ناراحت نکن ولی خاله کتی فوت کرده.

الیزابت شروع کرد به گریه و بعد از پرسیدن ساعت و محل خاکسپاری خداحافظی کرد و رفت تا خبر رو به مادرش برسونه. فردا وقتی که الیزابت به همراه مادرش به مراسم خاکسپاری خاله کتی میره یه اتفاقی می فته که زندگیش رو تغییر میده...

الیزابت اونجا با یک جوون خوش تیپ و پولداری به نام تئودور آشنا میشه و چند روز بعد همش راجع به تدی با مادرش صحبت میکنه تا جایی که هر روز به عشق اون از خواب بیدار میشه و با یاد اوون می خوابه.

ولی چون در اون شرایط نتونسته بود از تدی آدرس یا شماره تلفنش رو بگیره به هیچ وجه نتونست دیگه اوون رو ببینه و هر روز هم بیشتر از روز قبل عاشق تدی می شد و مدام می گفت که اون مرد رویاهاش رو پیداکرده و عاشق شده و... تا اینکه بعد از شش ماه مادر الیزابت به طرز مشکوک و عجیبی میمیره.

وقتی کارگاه برای بررسی علت مرگ مادر الیزابت به اونجا میاد می فهمه که مرگ مادر الیزابت به دلیل ...

پایان داستان چیه؟ دلیل مرگ مادر الیزابت چی بود؟ ادامه مطلب!!!!!!!!!!!!!البته لطفا اول حدس بزنین و بعد به ادامه مطلب برین!



ادامه مطلب ...
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زندگی,خوشبختی, :: 23:20 :: نويسنده : مهگامه
 
همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
شغلمان را تغيير دهيم
مهاجرت كنيم
با افراد تازه اي آشنا شويم
ازدواج كنيم
 
فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
ترفيع بگيريم
اقامت بگيريم
با افراد بيشتري آشنا شويم
بچه دار شويم
 
و خسته مي شويم وقتي:
مي بينيم رييسمان نمي فهمد
زبان مشترك نداريم
همديگر را نمي فهميم
مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند
بهتر است صبر كنيم ...
 
با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :
رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم
به جاي ديگري سفر كنيم
به دنبال دوستان تازه اي بگرديم
همسرمان رفتارش را عوض كند
يك ماشين شيك تر داشته باشيم
بچه هايمان ازدواج كنند
به مرخصي برويم
و در نهايت بازنشسته شويم....
 
حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.
 
بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.
 
خوشبختی یک انتخاب است نه یک ارثیه خانوادگی.
 
به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم
كاري كه بايد تمام كنيم
زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم
بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم
و ...
بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!
 
بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي‌شناسيم
 
 
براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:
در انتظار فارغ التحصيلي
بازگشت به دانشگاه
كاهش وزن
افزايش وزن
شروع به كار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطيلات
صبح جمعه
در انتظار دريافت وام جديد
خريد يك ماشين نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاييز و زمستان
اول برج
پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون
مردن
تولد مجدد
و
.
.
.
 
خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد.
 
هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.
 
 
 اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:
1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..
2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.
 
نمي توانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..
 
روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!
 
اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:
1. نام اخرین کسی که به شما زنگ زد وحالتونو پرسید رو بگید؟
2.نام سه معلم خود را بگوييد.
3. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع تنهایی به شما كمك كردند، نام ببريد.
4. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.
5. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد.
حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟
 
 
افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند ....
 
آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، 
همان هايي كه در همه شرايط، كنار شما مي مانند ...
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:همسر,نامه,محبت,عشق,علاقه,منطق,تفاوت,دنیاهای مختلف,فرق, :: 23:14 :: نويسنده : مهگامه
در اوج آشفتگی، لحظه ای که سردرگمم خانه را برای همیشه ترک کنم یا نه، از من می خواهی بین رنگ اخرایی و رنگ ماسه یکی را برای حمام انتخاب کنم. می بینی که ده صبح از اتاق خوابمان بیرون می آیم و از بس تلاش کرده ام کلماتی مناسب برای بیان این ملال نفس گیر بینمان پیدا کنم، قیافه ام کج و کوله شده؛ و باز وادارم می کنی انتخاب کنم: رنگ اخرایی یا رنگ ماسه.
 
این را هم می گویی که باید پرده جلوی دوش را عوض کنیم و یک نفر را صدا کنیم برای تعمیر آب گرمکن. نگاهت می کنم و می گویم: «نمی دانم.» متعجب به نظر می رسی وقتی می بینی انتخابی ندارم، منی که هیچ وقت چیزی را به دست قضا و قدر نمی سپارم. آلبوم نمونه رنگ ها را می گذاری روی میز آشپزخانه، کنار لیوان قهوه من و همه رنگ های ممکن را دوباره از نظر می گذرانی؛ اخرایی، رنگ ماسه یا یک دست زعفرانی.
تردید داری. به پنجره نزدیک می شوی تا رنگ ها را در روشنایی روز مقایسه کنی. می گویی می شود اخرایی را با رنگی خنثی مخلوط کرد. از من می پرسی: «این یکی خوبه؟» هاج و واجم از این که تو این همه انرژی صرف می کنی برای انتخاب رنگی که هیچ وقت دیده نخواهد شد؛ همچنان جوابی نمی دهم. به من اطمینان می دهی که رنگ های دیگری هم هست، با مارکی دیگر، اگر طور دیگری ترجیح می دهم.
می گویم برای دیدن رنگ ها وقت هست و عجله ای در کار نیست، اضافه می کنم ما مشکلات جدی تری داریم که باید حلشان کنیم. به شب گذشته اشاره می کنم، به حرف هایی که بینمان رد و بدل شد؛ حرف هایی پر از سرزنش و تردید. تو برمی گردی حمام تا دیوارها را اندازه بگیری، حساب کنی ببینی چند قوطی رنگ باید خرید. همه جا را دنبال متر می گردی، جعبه ابزار را وسط آشپزخانه باز می کنی، همه چیز را می ریزی زمین: انبردست ها، گازانبر و پیچ گوشتی ها. از من می پرسی که متر را جایی ندیده ام، چون من جای هر چیزی را در خانه می دانم. در حمام را باز می کنی و می بندی، مدام می روی و برمی گردی به آشپزخانه در حالی که من دست هایم را دور لیوان قهوه ام گرم می کنم، نور چشم هایم را می زند و معده ام درد گرفته است.
درباره رنگ مطمئن نیستی، تازه می خواهی بدانی باید رنگ مات انتخاب کنیم یا براق. دستت را روی دیوار آشپزخانه می کشی، درست همان جا که نگاهم سعی می کند ثابت بماند، کنار تقویمی که قرارها و برنامه هایمان را در آن می نویسیم، دیوار را لمس می کنی و به این نتیجه می رسی که براق انتخاب خوبی خواهد بود. منتظر تایید من هستی و من انگار با سکوتم به چیزی که تو گفتی مهر تایید می زنم و ظاهرا از مونولوگی که می گویی ناراحت نیستم.
ابزارها را همان طور پخش و پلا روی زمین رها می کنی، میز را تمیز می کنم، تو سرگرم اندازه گیری دیوارهای حمام هستی و من باید برای دوش گرفتن منتظر بمانم. به من می گویی با یک پرده خوشگل به رنگ تند، قرمز مثلا، حمام شادتری خواهیم داشت. اخرایی و قرمز، شاید کمی زننده بشود، نه؟ این را تو می پرسی.
در سکوتم سماجت می کنم، فقط می گویم زمان دارد می گذرد و من باید عجله کنم. بعد می شنوم که تلفن می کنی، برای سرویس آب گرمکن قرار می گذاریم. از من می پرسی چهارشنبه هفته بعد، وسط روز، برایم مناسب است؟ مجبورم جواب بدهم، لوله کش آن طرف خط است. خلاف میلم می گویم بله مناسب است.
می گویم بله و به این فکر می کنم که چهارشنبه آینده شاید دیگر این جا نباشم. مدت زیادی زیر دوش می مانم، دلم نمی خواهد لباس بپوشم، باید بروم مدرسه دنبال بچه ها. از صبح های هدر رفته بیزارم، هیچ کاری نکرده ام. تو وسط راهرو ایستاده ای و من دلم نمی خواهد از کنارت رد شوم، چون می توانی راهم را ببندی و جوری توی چشم هایم زل بزنی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار همین چند ساعت پیش نبود که سعی می کردیم علت شکست هایمان را توضیح دهیم.
از خودم می پرسم تاثیر حرف های دیشب در تو چه بود، چون چیزی از نشانه ها و پیامدهای آن حرف ها را نمی شود در تو دید. از خودم می پرسم من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی؟ مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت می کردیم. با این حال من همه کلمات مهم را برای ساختن جمله ای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان می آورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمی خورد. تو را متهم نمی کنم، فقط از تو می پرسم که چه حسی داری.
بعد تو حرف می زنی، نظرت را می گویی، صدا کمی بالا می رود، خودمان را نگه می داریم چون بچه ها همان نزدیکی خوابیده اند. بعد من رشته کلام را به دست می گیرم، سعی می کنم یک پله بالاتر بروم، می خواهم به مساله اصلی برسم اما نمی توانم به این زودی خطر کنم، می گذارم تو حرف بزنی. همان چیزهایی را که قبلا گفتی تکرار می کنی، من هم همین طور، حرف هایم را تکرار می کنم، هرکدام در منطق خود زندانی هستیم. گفت و گوی ما به دو مونولگ تبدیل می شود که بیهوده می چرخند.
من به قلب نزدیک می شوم، به عشق، تنها چیزی که برایم مهم است، می خواهم بدانم هنوز دوستم داری و هر بار همان اتفاق می افتد؛ یک دفعه ساکت می شوی، هرچه بیشتر حرف می زنم، تو بیشتر به خواب می روی. یک هو حرف هایم قوی ترین داروی خواب آور می شوند. می گویم به زودی ترکت می کنم و تو چشم هایت را می بندی. منتظر جوابی برای سوالم هستم و تو واقعا خوابت می برد، با همه وجودت نفس می کشی، خاموش می شوی طوری که انگار دستگاهی را یک هو از برق بکشی.
فردا صبح، از من می خواهی که بین رنگ ماسه و اخرایی یکی را انتخاب کنم. از من می پرسی هفته بعد چه کار می کنیم، پدر و مادرت را چه روزی دعوت می کنیم، تعطیلات را کجا می رویم، شب کریسمس به بچه هایمان چی هدیه می دهیم...

 

 

ادیـــســـــــــون

اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد... اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط رای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود... پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!! پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟! پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!! توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...

 

مکالمه‌اى بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است  که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.

«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»

 

 پــــــروفســـــــــــــــــور حســــــــــــــابی

از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

 

 

البـــــــرت انشـــــتیـــن

می گویند: “مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت: فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!
آقای “اینشتین”در جواب نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود!
*
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!!!!!!!

 

جـــــرج برنــــــارد شــــاو

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسیدشما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب دادبرای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت کهمتاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!!!!
 
 چــرچــــــــــیل
یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت. یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم.
راننده میگه نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.
چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده.
راننده میگه:
*
گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!!!!
 
 چــرچــــــــــیل
نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر
راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز):
*
من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!!!!!!!!!!!!!!!
  
 چــرچــــــــــیل
میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشتهرد می شده
که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن…
رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…!!!
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه: *ولی من این کار رو می کنم!*
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:روز بارانی,خاطرات,عشق, :: 22:44 :: نويسنده : مهگامه
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
.
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو
 
 
 
دکترعلی شریعتی

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:بچه,بزرگ,دوران کودکی,حسرت کودکی,کاش, :: 22:43 :: نويسنده : مهگامه

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم


 
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
 

دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
 
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم


بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه



بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه



بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس
نمی فهمد

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

 

بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:ثروت,علم,علم بهتر است یا ثروت؟,انشا, :: 22:38 :: نويسنده : مهگامه

 

معلم،
>
شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اشرا
>
درباره علم بهتر است یاثروت
>
بخواند.
>
پسر با صدایی
>
لرزان گفت: ننوشتیمآقا..! 

>
پس از
>
تنبیه شدن با خط کش چوبی، اودر
>
گوشه کلاس ایستاده بود و درحالی
>
که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را
>
به هم میمالید‌، زیر لب می‌گفت:
ثروت بهتر است چون میتوانستم دفتری بخرم و بنویسم!

 

 
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دخترشش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.
من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.
من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.
من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.
من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..
من کی هستم؟.
دکتر مهدی خزعلی
 
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:گل,گل شقایق,راز,عاشق,عشق, :: 22:36 :: نويسنده : مهگامه
شقایق گفت :
با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
“بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی
بمان ای گل”
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل پیوسته عاشق شد
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,مادر,خلقت زن,مخلوق,فرشته, :: 22:35 :: نويسنده : مهگامه

خلقت زن ؛ مادر

از هنگامي که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز مي گذشت.

فرشته اي ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکي مي فرماييد؟

خداوند پاسخ داد : "دستور کار او را ديده اي ؟

او بايد کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستيکي نباشد.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگي قابل جايگزيني باشند.

بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند.

بايد دامني داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتي از جايش بلند شد ناپديد شود.

بوسه اي داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوي خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد."

فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد…

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.

-اين ترتيب، اين مي شود يک الگوي متعارف براي آنها.

خداوند سري تکان داد و فرمود : بله.

يک جفت براي وقتي که از بچه هايش مي پرسد که چه کار مي کنيد

از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.

يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همين جا روي صورتش است که وقتي به بچه خطاکارش نگاه کند،بتواند بدون کلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعي کرد جلوي خدا را بگيرد.

اين همه کار براي يک روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .

خداوند فرمود : نمي شود !!

چيزي نمانده تا کار خلق اين مخلوقي را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.

از اين پس مي تواند هنگام بيماري، خودش را درمان کند،يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.

فرشته نزديک شد و به زن دست زد.

اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام.

تصورش را هم نمي تواني بکني که تا چه حد مي تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسيد : فکر هم مي تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر مي کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد.

اي واي، مثل اينکه اين نمونه نشتي دارد. به شما گفتم که در اين يکي زيادي مواد مصرف کرده ايد.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتي نيست، اشک است.

فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟

خداوند گفت : اشک وسيله اي است براي ابراز شادي، اندوه، درد، نا اميدي، تنهايي، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌ايد اي خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا” حيرت انگيزند.

زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير مي کنند.

همواره بچه ها را به دندان مي کشند.

سختي ها را بهتر تحمل مي کنند.

بار زندگي را به دوش مي کشند،

ولي شادي، عشق و لذت به فضاي خانه مي پراکنند.

وقتي مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.

وقتي مي خواهند گريه کنند، آواز مي خوانند.

وقتي خوشحالند گريه مي کنند.

و وقتي عصباني اند مي خندند.

براي آنچه باور دارند مي جنگند.

در مقابل بي عدالتي مي ايستند.

وقتي مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمي پذيرند.

بدون کفش نو سر مي کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.

براي همراهي يک دوست مضطرب، با او به دکتر مي روند.

بدون قيد و شرط دوست مي دارند.

وقتي بچه هايشان به موفقيتي دست پيدا مي کنند گريه مي کنند

و و قتي دوستانشان پاداش مي گيرند، مي خندند.

در مرگ يک دوست، دل شان مي شکند.

در از دست دادن يکي از اعضاي خانواده اندوهگين مي شوند،

با اينحال وقتي مي بينند همه از پا افتاده اند، قوي، پابرجا مي مانند.

آنها مي رانند، مي پرند، راه مي روند، مي دوند که نشانتان بدهند

چه قدر برايشان مهم هستيد.

قلب زن است که جهان را به چرخش در مي آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلي موجودند مي دانند که بغل کردن

و بوسيدن مي تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد

کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است،

آنها شادي و اميد به ارمغان مي آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند

زن ها چيزهاي زيادي براي گفتن و براي بخشيدن دارند.

خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يک عيب دارد.

فرشته پرسيد : چه عيبي ؟

خداوند گفت :
قدر خودش را نمي داند . . .

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:مادر,زیبا,فرشته, :: 22:34 :: نويسنده : مهگامه
این است معنی مادر
 
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

برادرم گفت: چرا چتری با خودنبردی؟

خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

پدرم باعصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد

اما مادرم در حالی کهموهای مرا خشک می کرد گفت

"
باران احمق"

این است معنی مادر

 

 
بسیار دور از هم قد کشیده‌ایم . هر یک بر فراز صخره‌ای بلند و دره‌ای عمیق؛ میانمان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد.
 
جدایمان کردند؛ از روز اول مهر. با پوشش‌های متفاوت. 
 
مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله‌ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند. من را به مدرسه‌ی دخترانه و تو را پسرانه 
 
دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند. با ردیف‌های دور از هم . نیمکت‌های خانم‌ها و آقایان. با درها و راهروها و ورودی‌ها و خروجی‌های خواهران و برادران . 
 
 
جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میله‌ها و در حرم و امامزاده با نرده‌ها و در دریا و ساحل با پارچه‌های برزنتی . ..
 
آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنی‌ای برای من؛ و من شدم عقده‌ی جنسی سرکوب شده‌ای برای تو.
 
تا هر جا که دیگر  نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان، از زور ناداني و بیماری و عقده‌های جنسی، من در پي يك نگاه و توجه از تو باشم ... و تو خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالی‌ات کند و نگاه حریص‌ات مانتو ام را بدرد .
 


جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که خیال کردیم عاشق شده‌ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقده‌ی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتیم 
 
بسیار دور از هم قد کشیدیم. انقدر که دیگر نگاه‌مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاه‌های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا. در محل کار، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .
 
و من  باید تقاص همه‌ی این فاصله ها را بپردازم . تقاص دوری از تو و بر صخره‌ای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را .
 

  

باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می‌شود و من تنها در خیابانم؛ وقتی دنبال کار می‌گردم؛ وقتی تاکسی سوار می شوم .
 
  اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور.
 
 بهتان بر نخورد...
 
 آخر سالیان سال است که در همه جای دنیا، فقط مستراح‌ها را زنانه و مردانه کرده‌اند

 

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:وصیت نامه,خواندنی,جالب,غم,گوش شنوا,ناشنوا, :: 22:27 :: نويسنده : مهگامه

پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمیتونسته بشنوه
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب میشه
دو سه هفته میگذره و میره پیش دکترش که بگه گوشش حالا میشنوه
دکتر خیلی خوشحال میشه و میگه
خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنواییتونو بدست آوردید
پیرمرد میگه نه من هنوز بهشون چیزی نگفتم هر شب میشینم و به حرف هاشون گوش میکنم
فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که
توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کردم

 

دست نوشته | رفتن چه شکلی است؟ یکی یک جایی گفته بود آدمها آنی نیستند که لحظه ی آخر ارتباطشان با ما نشان می دهند... همانی هستند که در طول رابطه بوده اند.

 

اما تو....

تو و آخرین نگاهت از یک ماه پیش شده آخرین چیزی که برای من بود.

وقتی گفتم منتظرم زود خوب بشوی....

نگاهت....

آن نگاه غمگین نا امیدت

دست شسته از دنیا

آماده برای رفتن.

خودم را به ندیدن زدم.

به زمین انداختم چشمهای خیره ای را که داشت از نگاه تو حرف رفتن را می خواند.

 

یک ماه است هر روز یادت می افتم ...

و نگاهم را بر زمین می کوبم.

از ترس....

از ترس خواندن نگاهت ...

از ترس رفتنت....

 

اما تو رفتی....

رفتی....

رفتی....

خوب نشدی....

 

من با اینهمه انتظار چه کنم؟

 

با اینهمه دردی که از چشمهایت به چشمهایم و به تمام وجودم آوار شده چه کنم؟

بگو....

بگو تنها چه کنم؟

 

بگو چطور پاهایم را بردارم بیایم تو را به خاک بسپارم ....

برای همیشه یادت را با خودم داشته باشم ....

آنهم یادی از یک نگاه امید از دست داره را؟

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:پدر,سلام,کودکی,جوانی,خامی,حسرت,مادر,دلتنگی,آغوش, :: 22:24 :: نويسنده : مهگامه
 
 
 21 ساله كه بودم پناه بر خدا!!! بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه!
 
 
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:دختر,دختر بودن,معایب,فواید,اثر,آثار,پسر,جامعه,اجتماع, :: 22:21 :: نويسنده : مهگامه

دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!
دختر بودن یعنی پنکک زدن به جای صورت شستن!
دختر بودن یعنی كله قند و لی لی لی لی ...
دختر بودن یعنی پس این چایی چی شد؟؟!
دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت
دختر بودن یعنی همونی باشی كه مادر و خاله و عمه ت هستن
دختر بودن یعنی انتظار خاستگار مایه دار!
دختر بودن یعنی چرا خونه اونقد کثیفه ؟؟!
دختر بودن یعنی دختر و چه به رانندگی؟ تو باید ماشین ظرفشویی برونی !
دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول كنی پاشی چایی بریزی!
دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن!
دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری كه تو عقدنامه نوشته باشه!
دختر بودن یعنی شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12 میلیون؟
دختر بودن یعنی ببخشید میشه جزوه تونو ببینم؟!
دختر بودن یعنی به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا...
دختر بودن یعنی برو تو ، دم در وای نستا!
دختر بودن یعنی لباست 4 متر و نیم پارچه ببره!
دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم كه گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم!
دختر بودن یعنی كجا داری میری؟!
دختر بودن یعنی تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم!
دختر بودن یعنی كی بود بهت زنگ زد؟! با كی حرف میزدی؟! گوشیت و بده ببینم !
دختر بودن یعنی خیلی خودسر شدی!
دختر بودن یعنی اول ناموس پدر و برادر بعد هم ناموس شوهر !
دختر بودن یعنی با لباس سفید اومدن با کفن رفتن !
دختر بودن یعنی چون پیر شدم میخواد طلاقم بده رفته صیغه کرده !
دختر بودن یعنی فقط میتونی معشوق باشی..عاشق شدن هرگز !
دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس كشیدن !!
دختر بودن یعنی وا یعنی چی کتکت میزنه مگه کم تو خونه از بابات خوردی..برو سر خونه زندگیت..مردم حرف در نیارن

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:خبر,خوب و بد,جالب,گلف,اخاذی,بخشش,جایزه, :: 22:20 :: نويسنده : مهگامه
خبر خوب یابد؟
نقل شده در آرژانتین گلف باز حرفه ای برنده مسابقه میشود .
هنگامی که از سالن مسابقه بیرون آمد پیر زنی جلوی راه اورا گرفت و از نه او گفت بچه ای مریض دارم و رو به مرگ است پولی هم ندارم به من کمک کن!!!
گلف باز تمام پولی که برنده شده بود را بخشید.بعد از چند هفته فدراسیون اعلام کرد که در روز مسابقه پیرزنی تمام کسانی که حضور داشتند اخازی کرده وگفته بود ککه بچه ای رو به مرگ دارم در حالی که مجرد بود مرد قهرمان از شنیدن این حرف خوشحال می شود در حالی که تمام جایزه خود را بخشیده بود از وی پرسیدند : چرا خوسشحالی .
جواب داد: به خاطر اینکه شنیدم بچه ای مریض و رو به مرگ نیست .
اگه شما جای مرد قهرمان بودید چه میکردید؟

(نظر خودتون رو بگین دوستای خوبم!...)

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,خواندنی,زیبا,جالب, :: 22:18 :: نويسنده : مهگامه
ومن در نیمه های شب به خیانت زل میزنم
از ترس می لرزم ،اما حرف نمی زنم
اما فرار نمیکنم
دستان تنومند خیانت گلویم را می فشارد
اما هنوز ایستاده ام
وبه او نگاه می کنم
و هرگز فرار نمی کنم
شاید بغض از دست دادن آرزوهایم  ،خفه ام کند
اما از جایم تکان نمی خورم
سردی خیانت تنم را می لرزاند
اما هنوز مانده ام
شاید روزی ثابت کنم
که عشق همیشه می ماند
آنگاه این زن میتواند برود
حتی میتواند بمیرد
 
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,خواندنی,زیبا,جالب,اشک,اشک زن,عشق,محبت,مادر,مهر, :: 22:17 :: نويسنده : مهگامه
سرکیاز مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت وگفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانـــم

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟

او چه می خواهـــد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش میرسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند،

بی هیچ دلیلی

پسرک متعجب شد ولی هنوز ازاینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند،

متعجب بـــود

یکبار در خواب دید که دارد باخدا صحبت می کند ، از خدا پرسید:

خدایا چرا زنها این همه گریه میکننـــد؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام .

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین راتحمل کنــــد

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کاربکشند ،

او به کار ادامه دهد

به او احساسی داده ام تا باتمام وجود به فرزندانش عشق بورزد حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند

به او قلبی داده ام تا همسرشرا دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره

در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فروبریزد .

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند

از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در

چشمانش جست و جو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زیبا,عاشقانه,هنری,عکس,دیدنی,محبت,احساس, :: 22:9 :: نويسنده : مهگامه

نظرها یادتون نره!

 

 

 

10

 

خورشیدگرفتگی در فونیکس آریزونا

 

 

 

 گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net
 
گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

 
گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

 
گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:عکس,جالب,عجیب,زیبا,دیدنی, :: 22:6 :: نويسنده : مهگامه

شستشوي يك كودك 2 ساله كنيايي در كمپ پزشكان بدون مرز در كنيا
 

 يك زن در مكزيك با يك چمدان مي خواست دوستش را از زندان خارج كند كه توسط پليس دستگير شد

 

 

 آخه چی باید گفت به اینا؟؟؟؟؟؟؟؟

عکس های جالب و خنده دار وطنی

 

بالاخره چکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟

عکس های جالب و
خنده دار وطنی

وااااااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!

؟؟؟؟؟؟

واااااااااااااااای!!!!!!! خب پدر جان میخوای بمیری, راههای بهتر از اینم هست ها!!!!!!!!!

eeeeeeeeeeeeeeeeeee!!!!!!!!!!!!!!!! هرچی هم دیوونه بازیه از این هندیها در میاد!!!!!!!

512903de432300082e6adb3ad1d466171 عکس های بامزه و خنده دارسری جدید مهر ماه

e60396efd7bf41a94ce7cfc2608abcca1 عکس های بامزه و خنده دارسری جدید مهر ماه 

 []


 

مشتری: سلام، پرینترم کار نمی کنه
پشتیبانی: مشکلش چیه؟
مشتری: موس گیر کرده
پشتیبانی: چی، موس؟؟؟؟ آقا پرینتر که موس نداره
مشتری: اِاِاِاِاِاِ ؟؟ واقعاً؟؟ پس عکسش رو می فرستم 


 

http://i45.tinypic.com/nw0qqf.jpg

...... مهمترین دستاورد مذاکرات هسته ای .........
 

 



 سرازيرترين ترن هوايي جهان در شهر بازي شهر ياماناشي ژاپن

اين ديگه آخرشه!!!!!!!!!!!!!
 
cid:1.3177828812@web46201.mail.sp1.yahoo.com
 


 

 

فقط در ایران!!!!!!!!!!0

 

 بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم، کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند!

 

ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آن روزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما چیپس نداشتیم که بخوریم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا

صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند

عاشق که می شدیم رویا می بافتیم
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
جرات نداشتیم شماره بدهیم مبادا گوشی را بابا هایمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را
جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد

و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند
و هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند...

 

 

 

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن

آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد.

آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟

آبجی بزرگه گفت: م م م راست!

آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا...

بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!

آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که!!

آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت: خوب اشکال نداره...

دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت.

دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی؟

آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه!

بعد سه تایی زدن زیر خنده:

آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی...

 

  منبع : دوستفا

 

دوستای عزیزم! خیلیها هستن که دلشون میخواد به جای ماباشن و در انتظار یک حرف هستند که دریچه امیدشون رو به زندگی و زنده بودن بازتر کنه! به اینکه میتونن بیشتر نفس بکشن! شاید گاهی اسمش رو معجزه میذارن! گاهی شانس،گاهی لبخند خدا، گاهی پیشرفت علم، ... اما اونچه در تمام اونها همرنگه، امید به خداست... اونها خوب میدونن که اگه اون بخواد، همه چی عوض میشه و اون چیزی که آدمها بخاطر عجز خودشون بهش معجزه یا شانس میگن، اتفاق میفته...

خانواده هاشون، روزها و ماهها و سالها صبر میکنن، دعا میکنن، پای هر حرفی و مقاله ای یا پیشرفتی که میشنون، یه دنیا امید به دلشون میریزن و به دنبالش حتی تا اونور دنیا هم میرن! میلیونها خرج میکنن، وسیله میفروشن، به این امید که شاید بتونن بیشتر فرزندشون،مادرشون،پدرشون،همسرشون رو کنارشون داشته باشن!

آرزوهای بزرگ برای اونها معنی نداره! دل به آرزوهای کوچیک و ساده میبندن! به نفس کشیدن، خندیدن، بازی کردن، حرف زدن، به مثل دیگرون بودن و عادی بودن! به چیزایی که ما داریم و حتی بهشون فکر هم نمیکنیم! نه تنها شکر نمیکنیم، بلکه با زیاده خواهیهامون اونها رو فراموش میکنیم...

کاش به خودمون بیایم و بعد از شکر اونچه داریم، از خدا بخوایم که به همه سلامتی و آرامش روان عطا کنه!...

یک زندگی رو زندگی کنیم و به دیگرون هم ببخشیم!...

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:خواندني,زيبا,شما,خاطرات,جالب, :: 21:34 :: نويسنده : مهگامه

این ترم دانشگاه برو نیستم،شدم عین این بچه های نیمه دومی که حسرت بچه
های همسایه رو می خوردن که یکسال زودتر میرفتن مدرسه رو می خورن. این
ایمیل برای دلتنگیمه...شما هم سهیم!

شما یادتون نمیاد، تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری
دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم

شما یادتون نمیاد،
شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲سرود ملی و پخش
می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

شما یادتون نمیاد،
قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو
پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت
می کنم..


شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان
نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

شما یادتون نمیاد،
سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

شما یادتون نمیاد،
ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.

شما یادتون نمیاد،
تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا
موجه کا کا.. دِریا موجه.

شما یادتون نمیاد،
کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک
ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی
پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.

شما یادتون نمیاد
، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب
تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر
بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.

شما یادتون نمیاد،
سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا
میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می
رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت
دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین
شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر
انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه
عروسی می تونه باشه.

شما یادتون نمیاد؛
جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.


شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز
آخر عید میگرفتن !

شما یادتون نمیاد،
اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست
میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا
میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!!

شما یادتون نمیاد،
شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.

شما یادتون نمیاد،
زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ
بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .

شما یادتون نمیاد
، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی
با کلاس بود.

شما یادتون نمیاد،
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

شما یادتون نمیاد،
ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در
بیار ببینم راست میگی یا نه !

شما یادتون نمیاد
، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !


شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد
با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره
می کرد یا سیاه و کثیف می شد !

شما یادتون نمیاد
، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !

شما یادتون نمیاد
، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !

شما یادتون نمیاد،
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم
میشد انیمیشن.

شما یادتون نمیاد،
آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس
از ما عقب تر باشن !


شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز
میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که
دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه
ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم
که کنفش کردیم !

شما یادتون نمیاد،
با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت
میکردیم تا حباب درست بشه !


شما یادتون نمیاد، انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

شما یادتون نمیاد،
اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!

شما یادتون نمیاد،
دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر
اینجا خوندیم !


شما یادتون نمیاد، گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای
شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و
زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته
میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !

شما یادتون نمیاد،
اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی
ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد !

شما یادتون نمیاد،
بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.

شما یادتون نمیاد
، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب
پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب
تند ترش کن، تندتر تندترش کن!

شما یادتون نمیاد،
اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و
نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا.

شما یادتون نمیاد،
چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.

شما یادتون نمیاد،
…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!

شما یادتون نمیاد،
که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می
آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام
ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.

شما یادتون نمیاد،
انگشتامونو تو هم کلید میکردیم یکیشونو قایم میکردیم اینو میخوندیم: بر
پاااا….بر جاااا…. کی غایبه؟ مرجاااان…دروغ نگو من اینجااام…

شما یادتون نمیاد،
چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.

شما یادتون نمیاد،
توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!


شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!


شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با
مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.

شما یادتون نمیاد،
این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن،
مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…

شما یادتون نمیاد،
مراد برقی عاشق محبوبه بود، وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو
خیابونها پر نمی‌زد.


چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون
موقع…. یاد اون روزا بخیر

 

سلام کردن گاه رسمیتی میدهد که نمیشود از دل حرف زد .

بگذارید آخرین ردیف سینما نشسته باشم و خیره به نقش

آرایی شما روی پرده هایی که روزگاری نه چندان دور پاره اش میکردید حرف بزنم .

ما نه گوسفندیم و نه خود را به خریت زده ایم.

تنها تفاوتمان اینست که بلندگو ها را به شما داده اند و تماشاچیگری را به ما

پیش فروش کرده اند . شما میتازید و گرد و خاک میکنید ...

ما چشمهایمان از غبار ِشما و اشک هایمان گِل میشود اما

چیزی نمی توانیم بگوییم . نه اینکه آزادی بیان نداریم ....

چرا داریم ، مشکل اینجاست که آزادی پس از بیان نداریم .

روی سخنم با شماست که گیشه ها را در دست گرفته اید

و آنقدر عوامل پشت صحنه دارید که سالی یک فیلم را ساخته

تدوین و میکس کنید تا عید ها کنار سفره هفت سین

برای فرزندانتان از خستگی های یکسال زحمت بگویید و آنها به شما

افتخار کنند که چه مردانه دم از حقیقت میزنید .

دلم از روزگاری میگیرد که " آدم برفی" ، جرم بود .

" مارمولک" به زیر پا ها خزید ، گربه های اشرافی ایرانی در

زیرزمین ها بایگانی شد ." دایره" را دو سال دور زدید و دم از سینمای خلاق زدید.

ناصر تقوایی این روز ها خاک میخورد... مخملباف پای ماندن نداشت ...

بهرام بیضایی با تمام دنیا قهر است.

مسعودکیمیایی هنوز خواب اسطوره هایش را میبیند ...

پرویز فنی زاده که در خاک باشد ، بهروز وثوق که ممنوعه و فاطمه

معتمد آریا مفقود الاثر ..باید پرچمدار سینمای ما حامد کمیلی شود ...

باید مسعود دهنمکی اپرای مجلل در گیشه ها به راه بیندازد...

باید فریدون جیرانی یک هفته شب نخوابی بکشد تا برنامه ترور شخصیت بازیگر
های ما را بکشد .

بگذار این فریاد نصفه ای باشد که از گلوی یک نسل بیرون پریده است .

نسل ما را ببخشید ... ما خواستیم نفهم بمانیم ... نشد ... به خدا نشد ...

وقتی "داش آکل" به غیرتمان زد ...

وقتی "قیصر" به پاشنه های خوابیده ی ما خندید ...

وقتی "مسافران" را نفس کشیدیم ..

وقتی "هامون" را به جان نا خود آگاهمان انداختند

...

دست ما که نبود . ما "گاو ِ " مهرجویی را دیده ایم که گاو نمانیم....


ندانستیم از" باشو" هم غریبه ای کوچکتر میشویم.


ما را ببخشید که طعم سینمای خوب را چشیده ایم ....

ما را ببخشید اگر دستهای لرزان اکبر عبدی در "مادر" از یادمان نرفت ...

اگر کمر خمیده معتمد آریای "گیلانه" را تا خوردیم ..

اگر با حاج کاظم " آژانس شیشه ای" ، عذاب وجدان گرفته ایم ...

اگر در" مهاجر" ، جبهه هایمان را دید زده ایم .اگر طعم ناب گیلاس را چشیده ایم .

اگر پای " بایسیکلران" ، خوابمان گرفت و به خود فحش دادیم.

اگر فریماه فرجامی را خندیدید و ما خاطراتمان آتشمان زد ....

شما اهل به خود آمدن نیستید ، نبودید ... اما بدانید سکوت ما از سر بی کسییست ...

مارا در این بی کسی گِل گرفته اید و دل این نسل برای " ناخدا خورشید" ها
تنگ است ...

ما خون دل میخوریم و بزرگان این سینما سکوت میکنند ....

شما هم میتازید ....

آقای اخراجیها

آقای پایان نامه

آقای ضد سینما

اینجا هرچه شود ..... هر چه باشد ....هنوز ایران است

کاش این نسل آنقدر غیرت داشته باشد تا گوش همیشه طلبکار شما را ، به این
نوشته برساند ...

فوروارد کنید ، آنقدر که بی اجازه به رُخشان کشیده شویم

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:پائولو کوئلیو,اندیشه,دین,تغییر,تفکر,بینش,زمان,زمانه, :: 21:32 :: نويسنده : مهگامه

در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر
كس تنها می تواند یك میوه در روز بخورد .» *
*این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه
بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد
و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می
خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .
اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها
استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند
و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .» *
*پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ،
در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان
آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم
بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند .
بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان
بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .
*
*اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا
تغییر كنند. *


*از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" *
*(** پائولو کوئلیو* *) *